۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

وداع ماه افتاده در برکه (یاکاز)
نوشته بر ديوار عزلت كدة ...

بهار است در كوهستان
من تنها به جست و جوي تو ميآيم
پژواك صداي شكستن چوب در قلّه هاي ساكت را ميشنوم
نهرها هنوز يخ زده اند
بر كوره راه برف ديده ميشود
شامگاه به شيار تو ميرسم

در گذرگاه سنگي كوهستان
تو هيچ نميخواهي اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت ميبيني
تو آموخته اي كه آرام باشي
همچون آهوي كوهي اي كه رام كرده اي
راه بازگشت را از ياد بردم،
پنهانش كردم
چون تو
شدم،قايقي خالي، شناور، سرگردان
وداع برای رفتن به نبرد وداع از عشق
Tu fu (ترجمه ی شعر از علی رضا ابیز )
دیرگاهی است که با خویشتن خود وداع می کنم ، همچون پرستویی راه گم کرده در اتاقی محبوس خود را به در وپنجره می کوبم . دیر سالی است که چشم به در بسته راه نفس کشیدن را با خود تکرار می کنم . سالها است که زندگی تکراری شده بر جان دادن و رنگ باختن آرزو ها یم ، باور داشتم که راه روزی خواهد آمد ، اما رفت و رفت ...
دیر گاهی است ، که نفس می کشم تا به پنجره ای برسم که دستهایم را در طاقچه اش بگذارم در سایه ای از آسودگی خیال تا نظاره کنم رویش جوانه ها یش را در باغچه ی خانه ام ، همان باغچه ای که فروغ بار ها گفت و خود در آن روید و رفت تا ابدیت جاری شود .
اما زود که نه ، بسیار دیر دانستم که زندگی ، چشمه ساری است که در انتظار بادی بهاری در کوره راهی پر از سنگلاخ ایستاده است ، در انتظار بادی که بوزد و سنگ های پهن پیکر را بغلتاند ، چه پندار وهم آلودی از توانایی . زندگی رونق جویباری غزل آمیز ی است که هر شب خواب می بیند در میان کوچه باغهای فرو ریخته برگ دارد آرام پیش می خزد تا ماه را در برکه ی خویش بیاراید و به گل های وحشی سوسن و سمبل نشان دهد اما اکنون محصور در سدی است بی هیچ راه آبه ای ... بی هیچ آب راهه ای . جویبار می خواهد جاری شود اما نمی تواند ، سنگلاخ خشن و بی رحم ، پیشگیر تداوم بقا برای گل سرخ و پونه ها ی وحشی کهن سال جویبار دشت است ، سنگلاخ سد کننده ی عاطفه ی جوشان و خروشان آب های زلال برای سیراب کردن کبوتر و قناری نازک دلی است ، که سهراب می گفت .
ماه افتاده در برکه ی آب ، نقش پر نقش و نگار ، زندگی جویباری است که آرام در آن می لرزد و با هر نسیم صبحگاهی خود را به کرانه ها و نگاره های برکه می کوبد ،ماه در برکه با لرزش خود تن ساحل مورچه ، پروانه و عنکبوت آبی را می لرزاند و ... ومن همچنان بر آن باورم که که باید سد ها را شکست ، خود را به گل های سرخ و سوسن و ... برسانم و با ماه در برکه ی پر نور ، رقص در ماهتاب و کرانه ی ساحل پروانه را بیاموزم ، بنویسم بر نگاره ی جویبار حرکت موزون یک زندگی سرشار از عشق و شادی را ...
دیر سالی است که گمان دارم که روزی خواهم توانست شادی سر ریز شده ی همه ی ملت و نازنین مردم این ساحل زیبا ی برکه ی ماه را ببینم ، سا لها است که می پندارم هرگز خشک سالی دیر پای امید ، کهنه دردی پای گیر و جان ستان نخواهد شد ... اما نمی دانستم که باید روزی گویم ؛
مرا ببوس، مرا ببوس،

براي آخرين بار،
خدا تو را نگهدار
كه مي روم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته،
گذشته‌ها گذشته
منم به جستجوي سرنوشت

در ميان طوفان، هم پيمان با قايقران‌ها


گذشته از جان، بايد بگذشت از توفان‌ها
به تيره شب‌ها،
با يارم دارم پيمان‌ها
كه برفروزم، آتش‌ها در كوهستان‌ها
شب سيه، سفر كنم،
ز تير راه،
گذر كنم
نگه كن ای گل من
، سرشك غم به دامن
براي من ميفكن
مرا ببوس، مرا ببوس،
براي آخرين بار،
خدا تو را نگهدار
كه می روم به سوي سرنوشت
بهار ما گذشته،
گذشته‌ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
دختر زيبا، امشب بر تو مهمانم،
در پيش تو می مانمتا لب بگذاری بر لب من
دختر زيبا،
از برق نگاه تو،
اشك بيگناه تو
روشن سازد
يك امشب من

مرا ببوس، مرا ببوس،
برای آخرين بار
، خدا تو را نگهداركه می روم
به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته،
گذشته‌ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

اینک لحظه ای دردناک از وداع را می بینم ، لحظه ای از درد فراق ، زما نی برای مویه های د ردناک سرزمینم ، وداع آرزو ها و رویا های کودکی که در جستجوی ماه در میان برکه به هر سو می دود و از خشم ناتوانی در گرفتن ماه ، آب را به هم می کوبد و برکه را به تلاطم می اندازد ...وداع و فراق ...
وداع همیشه سخت است ، وداع همیشه جانفرسا است ، وداع همیشه تلخ است ، وداع خفتن چشم هایمان برای دیدن زیبایی ها است ، به ویژه اگر از نوع دردناک خشم آلود آن باشد .
وقتی که کودکی ، برکه را به هم می ریزد فقط بخاطر آن که نتوانسته ماه را در برکه بگیرد ، خشم آلود می رود ،می گریزد اگر چه ما نام آن را رفتن می گذاریم ، می رود اگر چه با نگاهی همواره به پشت سر ، حسرتی مانده به دل و افسرده ...
کودک سرزمین من ، مدیریت خشم ناکی است که با سعادت وداع می کند ، وداعی که با خود حسرت و فروپاشی و غمی پنهان نیز دارد ، وداعی که در آن فراقی همیشگی نهفته است ، باید برود ، چرا که هرگز نخواهد توانست ماه در برکه را بگیرد ، توهم و خیال جان مایه ی تقلای آنها است ، توهمی که با کودک صفتی مخرب کرانه های شعور و خرد نیز گردیده است . کودکی با بیش از چند دهه دیرینگی و سال یاد های بسیاربا ژرفایی از وهم شبانه و خیالی همیشه بلند پرواز در شب های تاریکی که دیگر ماه نخواهد بود و برکه خواهد خشکید ...
.... ماجورديگري زيستيم، غيرازآنچه بوديم.
ماجورديگري نوشتيم،غيرازآنچه فكركرديم.
ماجورديگري فكر كرديم،غيرازآنچه انتظارداشتيم.
وچيزي كه باقي ماند،چيزديگري شد،
غيرازآنچه كه درپيش داشتيم!. ...
( گوتفرید بن شاعر آلمانی ترجمه ی آذر سلطانی )

اما فرزندان سرزمین من ، معصوم بچه های نازنین ، اگر رویا یی دارند و آرزویی بلند ، آرزویشان داشتن شاخه گلی است از کنار برکه ای زلال همچون مهربانی خود . فرزندان کودک این سرزمین ، اگر شیطنت می کنند در کنار آن هزار خنده ، هزار بوسه ، هزاران عشق نهفته و لطافت بی دریغ دارند ، آنچه کودک صفتان از آن مبرایند و برکنار...
وداع آخر شاه ماهی از برکه ی زلال زندگی ، خداحافظی سنگین یک گل اطلسی در سرمای جانکاه دیماه ، بدرود اشک بار یک عاشق از معشوق برای رفتن بسوی نبرد ، گسست ریشه از درخت است ، اندوه بارترین وداع ، پرواز یک پرنده بر بالین جفت خود در لانه ای فرو ریخته است .
دکتر وداع کرد و رفت : با آهی سرد ، چشمی گریان و ماهی در دست ، ماه را آورده بود تا به کودکی بسپارد و بخنداند او را ، برکه ای همراه داشت از عشق جوشان و هزار ، هزار نفس برای زندگی ، پنجره ای در کوله پشتی خویش گذارده بود تا همه ی دیوار های بی در و منفذ را بگشاید ، جویباری داشت از خرد ناب و زلال در دامن گل آگین برکه ای مهتابی ، و دگر هیچ ...
اما آن مرد رفت ، همچنان که بی صدا آمد ، بی غوغا رمیده شد از این دشت سوزان تفت زده ، جویبارش را خشکانده بر پنجره ی بی در یوار بلند خودی و غیر خودی آویختند و بر سر برکه ی عشق جمجمه ای سیاه با پرچمی خون آلود استوار کردند تا ماه را بترسانند و همه ی فرزندان خردسال این سرزمین را ، خواستند به ترسانند ، ماه را تا دیگر بر برکه نیندازد ، تصویر دل انگیز خویش تا هرگز طفلی گریز پا سراغی از آن نگیرد و...
دکتر غمگین رفت با دست هایی خالی از هیچ ، کوله باری از اندوه ، امیدی بر باد رفته ، شانه های فرو افتاده تا بخاطر سپارد که دیگر نمی توان این جویبار ایستاده بر فراز سنگلاخ ، ماه افتاده بر آب را به ، خردسال فرزندی ، از تبار مهر بسپارد .
میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در ان نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بی جا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم زتو ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد میرقصد اشک اه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان وفا شاید ان به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید
شعله ی اه شدم صد افسوس که لبم باز بر ان لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بدار ای امید عبس بی حاصل
( شعر وداع از فروغ )

اما اگر رمید ، با این امید بر قله ی غربت نشست که شبا هنگا م ، آن گاه که برکه باز با جویبار اسیر در اعماق کوهستان پر شود باز گردد .
او رفت تا بنشیند در غربت 27 ساله اش از دردی که می کشیدو عشقی که داشت ، رفت با قلبی مملو از حسرت و اندوه .
کشید جان خویش به سختی بر گرده ی هواپیمایی که می رفت به سوی تبعید در غربت ، خسته از 8 سال کار مدام ، خسته از بیرحمی و ستم ، دکتر رفت و رفت ...
دکتر رفت با اندیشه ی ساختار صنفی و تشکیلات زندگی برای زندگی ، رفت با باری بر دوش از عشق به مردمان مرزنشین ، رفت با حجمی از سعادت ارمغان شده برای زنان و مادران ستم کش ایران ، رفت با داشت هایش برای اهدا فرصتی برای شاد زیستن انسان در پهنه ی انسانیت بی کرانه و حد ، رفت با باوری بزرگ برای بهبود زندگی تمامی کسانی که شناسنامه ی ایرانی دارند فارغ از نوع نگاه و نحوه ی رفتار فردی در حیطه ی زندگی شخصی ...
با امید آمد و با دریغ رفت
در تُنگ،

دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یك عمر زیر پا لگد كردند
او رااكنون كه می‌گیرند روی شانه، مرده است
گنجشكها!
از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد كسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن! پروانه مرده است
فاضل نظری
اما هنگام رفتن در آخرین لحظه ی وداع گفت که : باز خواهم آمد ، خواهم آمد با هر خنده ی شیرین یک طفل ، خواهم آمد وقت لبخند پر از مهر زنان ، خواهم آمد به لحظه ی شیرین افتادن ماه در برکه ی زلال ...
خواهد آمد با آرزو های بلند ، خواب های خوش فرزندان ایران ، وقتی که هرگز کسی را به جرم دوست داشتن بر دار نکشند ، او خواهد آمد ، از آن دنیا خواهد آمد با هزاران دسته گل سرخ
او خواهد آمد ، هنگامی که باور کنیم ، باور کنیم به رقص موزون ماه در برکه ....
دکتر خواهد آمد ، خواهد آمد از بلندای دار بر ساحل برکه ی کوچک پروانه ها تا همیشه و همواره بدانیم که چرا باید مهر ورزید و محبت داشت ، او خواهد آمد با کوله باری از دانایی در تفکر و اندیشه ی ما هنگامی که به حرمت قداست شهید ، هیچ فرزند دلیر ایرانی را در دانشگاه امیر کبیر دیگر بار خنجر نزنند ...و دیگر بار شهیدی زنده را برای شهیدی رفته در راه جاودانگی به مسلخ نبرند ...
او خواهد آمد ، آن گاه که سپیده سرک بکشد از پشت سنگلاخ بلند ، او خواهد آمد ...

مهتاب زده تاج سر کاج

پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان می خواند
با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته
به فکر است
تا روی زمین بوسه زند
بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ،
به فکر است تا باز کند
ناز و دود گوشه ی دنجی آنگاه بپیچند
، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند تا باز پس از مرگ ،
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
...
من نیز بخوانم
(نصرت رحمانی )