۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

امید روئیده در بحران
همواره در سخت ترین شرایط ، آنگاه که جهان اندیشه و تدبیر می پندارد که هستی بر باد رفته و فر جامی دیگر نیست ، آنگاه که بحران به او ج خود می رسد مکانیزمی خود انگیخته از سازگاری ، ترمیم و بهبود در ایران آغاز به کار و فعالیت می کند ، چنین مکانیزمی اکنون نتیجه ای درخشان را ببار آورده ، نتیجه ایی که سبب شده رفتار فرد گرایی و اصالت سود بجای فرهنگ صدور انقلاب و شهادت و... پایگاهی ملی و مدیریت بیابد ، رفتاری که مغایر با مبانی و اصول اولیه ی انقلاب است و این استحاله در مدیریت و نظم اجتماعی فقط توسط یک گروه از مردم ایران بیشترین انسجام را یافته و آن بانو های بزرگوار ایرانی هستند ، کسانی که با مقاومت مدنی و رفتار شاخص تعالی جویی موجب انهدام زیرساخت های مدیریت کنونی جامعه شده اند
استحاله و مکانیزم دگرگونی چگونه در ایران عمل می کند و ماهیت آن چیست ؟
. هنگامی که اعراب با شمشیر ایران را تسخیر کردند همچنان که مصر و لیدی ، فیقیه و روم شرقی و....همگان را انتظار آن بود که ایران نیز مصر با آن تمدن باستانی و شکوهمند همه چیز را از دست داده و و یک سره و به یک باره عرب خواهد شد . اما ایران عرب که نشد هیچ ، بلکه موجب استحاله و بحران در ادیان و باور ها ، رفتار و پویش ، بینش و سازش در اعراب بادیه نشین صحرای عربستان گردید . ایران با همان مکانیزم درونی خود ترمیمی ، دیگر بار سر بر آورد ، اسلام را از اعراب ستاند ، تمدنی شکوهمند از اسلام در جهان ارائه کرد و نقش اعراب را در توسعه و تکامل ارضی دین جدید محو کرد .در فراگرد تاریخ پس از قرنها نوبت به مغول ها رسید ، مغول ها با تاراج و غارت ایران بر سر زمین ایران و شهر هایی که تمدن مانع از جنگاوری آنان می شد ، به یک باره ایران را ویران ساختند ، اما دیری نپائید که همین مغول ها به نمانیدگی از تمدن ایران ، سلسله ی شاهان فارسی زبان هند را ایجاد کردند و بنا های درخشانی همچون تاج محل را ساختند .گسترش تمدن ایرانی در شبه قاره ی هند آنچنان زیاد بود که سبکی در شعر و ادب فارسی به نام سبک هندی شکل گرفت .
غرض آن است که مکانیزم شگفت انگیز و ترمیم گری در ژرفای تفکر و خلاقیت مردمان فلات ایران وجود دارد که می تواند هر چیزی را به شکلی که خود دوست دارد دچار استحاله و تغیر نماید . این مردمان همان ها ستند که با خلاقیت و نبوغ ، توانستند در سخت ترین شرایط و خشک ترین منطقه ی کویر با حفر قنات ، آبادانی و زندگی را به منطقه ارزانی دارند ، همچنان که این قوم نخستین قومی بود که در مناطق پر آب و با باراندگی زیاد توانست با زهکشی مزارع و باغها ، مناطق پر باران و لم یزرع را تبدیل به بوستانهایی سبز و خرم نماید .
این است خصلت شکوهمند فرهنگ و نمدن ایرانی ، تمدنی که قادر است در سخت ترین شرایط دوباره سر از خاک بر آورد .
این تمدن همان است که توانست در جهان معاصر نیز غرب را به سبب توانایی هایش در تغیر و استحاله ، بشدت تحت تاثیر قرار داده و موقعیتی خاص از منظر خرد و عقلانیت انباشته شده ایجاد کند .، این تمدن و فرهنگ هرگز همسان و همپایه ی فرهنگ افغانستان و عراق لحاظ نشده و اگر نه دیرسالی بود که غرب با حمله به ایران ، همان رفتاری را با مدیریت ما می کرد که با عراقی ها نمود ....( تمام ایرانیان با هر زبان و مذهب و ... که باشند باز هم ایرانی بوده و هرگز قطعه ای جدا مانده نیستند ، اعراب ایرانی ، فقط عرب زبان هستند و هرگز سامی نژاد نیستند و نبوده اند ...)
ایران در ظاهر با ایران در درون بسیار متفاوت است ، همچنانکه ملت ایران نیز دچار تغیر و درگونی در درون و بیرون می باشند . به هر وری ایران در طی سی سال حکومت جمهوری اسلامی ، طوفانهای مهیبی را از سر گذراند ، طوفانهایی که می توانست هر ملتی را از پای در آورد ، همه چیز در طی این سی سال سخت و دشوار بود ، اما با همه ی این سختی ها و مشکلات ، عزم و اراده ی ملت ایران برای بهبود و تغیر هرگز دچار خدشه و تشویش نشد . فقر ، فحشا ، جنگ ، بی نظمی مدیریتی فشار های سخت و تکان دهنده ای را به ملت وارد ساخت ، اما گویی مردم در عهدی پنهان و نانوشته با اراده ای تغیر ناپذیر در برابر ناملایمات در کنار هم ایستادند و ..
در طی سی سال ، حاکمیت فشار نامتعارفی وارد ساخت ، حاکمیت اراده ی آن داشت که ملت ایران را با شکل و نمایی دیگر در جهان معرفی کند و تصویری دیگر از آنها عرضه کند ، حاکمیت می خواست ارزش های طالبانی و القاعده ایی را در ایران پایدار سازد ، شلوار بر چهاپایان بپوشد ، تلویزونها را اعدام کند ، خانم ها را خانه نشین کند ، مادران و خواهران مارا در بند مردان ( پدر – برادر – شوهر – و... خودش ) بکشد .
اما چی شد ؟ چکمه های خانمها ساق نما شد ، روسری ها عقب رفت ، زنها بزرگترین گروه ورودی به دانشگاه ها را شکل دادند ، خانم ها بزرگتری آثار هنری را آفریدند و....
خلاصه خواست ملت را به شکل مورد علاقه ی خود تزئین کند خودش همرنگ با ملت شد ، خواست فرهنگ صدها سال پیش اعراب را همچون طالبان افغانستان در ایران ، پیاده کرده و شکل دهد ، اما خودش همرنگ شد . ملت در فراسوی زحمت ، مرارت ، رنج و تباهی بسیاری که کشید و متحمل شد ، سرانجام توانست فرهنگ متناقضی را برای مدیریت تعریف کند ، فرهنگ مصرف گرایی ، ثروت اندوزی ... و با لاخره فساد از بالا تا پائین را گرفت . مسابقه ی پول دار شدن ، ویلا ، خانه های تودنتو و کبک ، ویلا های خارجی ، تفریحات خارجی و..جای حجره – سجاده – زندگی ساده ی اولیایی را گرفت . مدیریت و حاکمیت خواست با غرب بجنگد و لیبرالیسم را ریشه کن کند اما سرانجام خودش هم در همین مسیر افتاد و فرو رفت – اصل 44 قانون اساسی و گریز از اقتاد اسلامی و تمایل به اقتصاد لیبرالیستی - مبین چنین رویکردی است .
باز تاکید می نمایم که ملت ایران برای چنین استحاله و تغیراتی ، بهایی سنگین را پرداخت کرد ، همچنانکه این بها را در زمان اسکندر ،تهاجم اعراب ، حمله ی مغول ، هجوم تیمور و... با شهر های ویر ان ، فقر گسترده ، فحشا ، فروپاشی نهاد های ملی و حتی تغیر زبان و... داده بود . اما مساله ی مهم فرجام است ، فرجامی که در آن این ملت ایران بوده که همیشه پیروز بیرون می آمده .فرجام اسکندر و سلوکیان اسحاله و افتادن در دامچاله ی ایران بود ، همچنان که فرجام حمله ی اعراب برکشیده شدن شیعه و تقابل با اندیشه ی عرب محوری بود ، شیعه یافتن راهی بود برای تقابل با سنت عربی .( لازم به توضیح است که بدانیم تفاوت های بنیادینی میان شیعه و سنی ایرانی با غیر ایرانی آن وجود دارد . هیچ سنی ای در ایران همچون دیگر اهل سنت متحجر نیست ، همچنانکه هیچ شیعه ی ایران مثل دیگر شیعیان خشک تدبیر و انعطاف ناپذیر و متحجر نیست ، هیچ کدام فرومایه نیستند که خون انسانی را بر زمین بریزند و از قتل و آدم کشی همچون آنها که در خارج از حوزه ی فرهنگ ایرانی عمل می کنند ، لذت ببرند .در واقع اسلام ایرانی با هر رنگ و واژه ای که آن را بخواهیم تزئین نمائیم از سنی تا شیعه و از زیدی تا اسماعیلی ...دارای اصلت و شخصیت فرهنگی و انسانی متفاوتی نسبت به دیگران با همین القاب می باشد .) به دیگر سخن ، فرهنگ و تمدن ایرانی عاملی برای فراز مندی و جوهر هایی برای تعالی بوده که بالاترو بهتر از ائدولوژی عمل کرده است ، عاملی که می تواند در هر شکل از باور و اعتقاد مبانی رفتار خرد مندانه ، عقل گرایی ، صلح جویی و عشق را وارد کرده و فراورده ی دیگری را تولید نماید . از این روی ارجح آن است که همواره در مورد ادیان ایرانی و رفتار اعتقادی ایرانیان سخن به میان آید . چرا که این همان عامل ترمیم گری است که سبب شده علی رغم تمایلات مدیریت به بحران طلبی و آنارشیسم رفتاری در سطح منطقه و جهان ، ایرانیان با رفتار های خود عدم همراهی و همسویی خود را در گستره ی مقاومت منفی و مدنی نسبت به این رفتار مدیریت نشان داده و مدیریت را ناگیز از تغیر روش و راهبرد کند . دلیل چنین تغیری آن است که همواره با پول و ثروت نمی توان به اهداف رسید ، بلکه در کنار آن نیروی انسانی تربیت شده و پایداری نیز لازم است .عامل انسانی همان مولفه ای است که به آن سرمایه ی اجتماعی و از منظر نظامی استحکامات انسانی می گویند .
به هر روی اینک مدیریت کشور دریافته است که در این سرزمین نیروی انسانی مستحکم و متعهدی به تعبیر خود ندارد – تقسیم کشور و مردمان آن به خودی و غیر خودی ، حقوق بگیر و جیره خوار با بیکار و رانده شده ، متعهد و غیر متعهد مبین چنین پنداری درست در مدیریت است – از همین جهت مدیریت می کوشد با تمام توان خود مناسباتی را مهیا سازد که بخش عظیمی از مردم به خودش وابسته شده و در سایه ی سیطره ی وی باشند ، روند رو به گسترش افزایش جیره بگیران و حقوق خواهان دولتی و نظام بیان گر چنین مناسبات شکل یافته و افقی نابهنجاراست و اگر نه چگونه ممکن است ژاپن با دوبرابر جمعیت ایران و با قدرت اقتصادی و .... بیشمارش فقط 200 هزار کارمند داشته باشد ( غیر از بخش آموزشی ) و ایران بیش از 8 میلیون نفر ، مشکلی که بنا به گفته ی مجمع تشخیص مصلحت نظام 98 درصد آن - فقط در مورد کارمندان ، نه حقوق بگیران بیکار و بدون عمل - مازاد بوده و چیزی جز ورشکستگی به همرا نخواهند داشت .
به هر روی با توجه به کارکرد مدیریت در جذب و بکارگیری نیروی مازاد و عدم اطمینان از همراهی ملت در پروسه های بحران آفرینی و پشتیبانی از رویکرد آشوب زایی از سویی و افزایش تضاد طبقاتی و منزلتی و فساد رو به گسترش در بدنه ی مدیریتی کشور که آقای احمدی نژاد از آن به عنوان مافیا نام می برد ، نشان دهنده ی این واقعیت است که دوره ی استحاله ی مدیریتی در ایران به پایان خود نزدیک است .دوره ای که مدیریت شکلی متفاوت از آنچه آرزو داشت را به خود گرفته و درست در جهت خلاف آرمان های نخستین پیش می رود .
اهمیت این مساله از آن روی حائز اهمیت است که در یابیم که در فراگرد تاریخ ، ایرانیان پس از استحاله ی آدم کشان و دیکتاتور هایی نظیر اسکندر – چنگیز – تیمور و....ساختاری از مدیریت دلخواه خویش را شکل داده و بنا کرده اند . پس از سلوکیان ( باز ماندگان اسکندر ) بزرگترین دمکراسی ایران برای همیشه تاکنون در سلسله ی اشکانیان شکل گرفت و مجالس مهستان و عوام ایجاد شد .پس از حمله ی اعراب ، تمدن اسلامی ایران در قرن سوم تا پنجم شکل گرفت و بزرگانی همچون ابوعلی سینا ، رازی ، امام محمد غزالی ، رودکی ، فرودسی و...ساختار جهان آن روز را دگرگون ساختند .پس از حمله ی مغول ، عرفا ن ایرانی سر بر آورد و تندیسی زیبا و اثر گذار از نفرت زدایی و عشق پایدار را ایجاد کرد بزرگانی چون حافظ ... پدید آمدند و نظامیه ها مبنای علم و دانش شدند . بزرگترین مدارس و دانشکده ها در ایران و فراگیرترین آنها ...
بدین لحاظ اینک در عصر فرا بحران مدیریت و کاست اقتدار گرا ، شکوفه های خرد و عقلانیت ، پس از این استحاله ی بزرگ در حال شکل گیری است ، مدیریت که در دامچاله ی سود و انباشت ثروت گرفتار گردید ارزش هایی مبتنی بر سود را مبنای تعامل و رفتار قرار داد ، چنین رویکردی مبین گریز از ارزش های متحجرانه ی فئودالی دیرین بوده و نشانه ای از تحول در هنجار های جمعی . گریز از آن ارزش ها و پرهیز از آرمانهای نخستین انقلاب توسط مدیریت است که اینک مدیریت را وادار کرده راهکار هایی مبتنی بر تغیر در الگو های رفتاری بگیرد و سود را اساس و شالوده ی مدیریت بر منابع و ملت قرار دهد . در واقع شکل و نحوه ی زندگی در ایران اینک عوض شده و الگوی لیبرالیستی و سرمایه داری جایگزین ارزش های فکری مدیریت شده است .
مدیریت که کوشش عمده اش بر سیاسی کردن ملت بود . اراده ی آن داشت که با سیاسی شدن جاعه آن هم از نوع پاکستانی آن ، عطف توجهی نسبت به باور های خود در بحران طلبی ایجاد نماید تا هر گاه که لازم شد و لازم دانست تمام مردم همپای آنها در گستره ی بحران طلبی و اغتشاش در مبانی انسانیت بکوشند . اما ناگاه با ملتی مواجه گردید که به سیاست به عنوان زنگ تفریح نگریسته و مدیریت را بازیچه ی خود و راهی برای ایجاد جک و لطیفه دانستند ، این مردم با هوشیاری و تغیر مواضع خود مدیریت را نیز به دنبال خود کشید ، اکنون الگوی زندگی نوعی از رفتار گسترش یافته ی آمریکایی در ایران است . مردم بجای آن که اسیر چالش ها و بحران ها و همراه با مدیریت در فضا سازی اغتشاش زا شوند ، در جستجوی اقتصد خانوار و کسب درآمد ، راه عقلانی را می پیمایند .( اگر چه فقدان امنیت اقتصادی و بحران فقر موجب تشدید این جریان گردید ، اما نمی توان از رویکرد ملی در این مساله غفلت ورزید ) . در رفتار جدید ملی ، مبنای تعاملات سیاسی و اجتماعی اقتصادی شده و نگرشی سود جویانه زیرساخت تفکر جمعی را به سوی درک و ارتقا منافع ملی کشانیده است . از آنجا که این همسان سازی رفتاری و گسترش فرهنگ اقتصاد پایه بر خلاف اندیشه و خواست مدیریت و کاست قدرت در ایران است ، چنین گرایشی خود معارضه ای خصمانه با آرمانهای انقلاب می باشد . در اوائل انقلاب مرحوم امام (ر) فرمودند که : اقتصاد از خر است ، خر فقط به خوردن فکر می کند و...، حال در کمتر از سی سال از آن فرمایش ، اقتصاد و تفکر اقتصادی بجای فرهنگ شهادت ، آرمانخواهی انقلابی ، باور های جهاد اسلامی ، صدور انقلاب و... را گرفته است و از آن مهمتر آن که خود ساختار مدیریتی نیز در این دامچاله گیر افتاده است ، نگاه امروز دولت و سامانه ی مدیریتی کشور بر اساس سود طلبی ، استحصال درآمد و... می باشد و البته آنچه که به این فرایند چشم اندازی شگفت را تعبیر می کند حذف و کمر نگ شدن صدور انقلاب تا آرمانهای انقلاب است و...
دیگر این ملت در پروسه ی پاکستانی کردن با هیچ دلیل و استدلالی به خیابانها هجوم نمی آورند ، شورش ایجاد نمی شود ، آتش زدن و اعزام به کشور های بحران زده و دچار جنگ شکل نمی گیرد ، ملت ایران به هیچ وجه راضی به آتش گشودن بروی هیچ انسانی نیستند ، دیگر نمی توان عاطفه ی کور و مواجی را در مردم ایجاد کرد ، دیگر هیچ منطقه ی بحرانی و جنگ زده ای که مدیریت برای آن سینه چاک می کند ، برای این مردم اهمیتی ندارد ، تنها یک چیز با ارزش وجود دارد و آن ، اقتصاد خانواده و خود است ، همان الگوی غربی و آمریکایی زندگی ، همان خرد ورزی گسترده و پایان ناپذیر ( البته می توان به زور و یا با دادن پول و...عده ای را به خیابان آورد و آنها را حمایت کرد ، اما کسانی که در راستای منافع اقتصادی خود راهی خیابان می شوند به همان سرعت می توانند پایگاه اقتصادی خود را تغیر دهند و متمایل به قدرت اقتصادی دیگری شوند که پول و اعتبار بیشتری می بخشد و...)
بدین سان ، هرگز و هیچ گاه در تاریخ این سرزمین هرگز فرد گرایی و رفاه جویی (زیرساخت سرمایه داری و امپریالیسم مورد لعن و نفرین مدیریت ایران در سحرگاه انقلاب ) تا به این حد در ایران تا به این حد رشد و توسعه نداشته ، رفتار و تدبیری که کاملا مغایر و متضاد با اراده ، خواست و فلسفه ی شکل گیری حاکمیت کنونی است ، و هیچ گاه تا این اندازه مدیریت نتوانسته در دام تدبیر ملت گرفتار گردد و استحاله یابد .
از این روی با توجه به گرایش و تغیر جهت ، سمت و سو ی رفتار های ملی و مقاومت مدنی و ائدولوژیک که عمده تلاش و کوشش آن بر شانه های بانو های این سرزمین استوار بوده ، باید امید به تغیر و تحولی بنیادین در رفتار مدیریت ایران کنونی را یقین داشته باشیم . دیری نخواهد پائید که ما خواهیم توانست ، زندگی خود را ، آنچنان سامان دهیم که عقلانیت و خرد بین المللی و خود ما آن را می پسندد .ملت در حال عبور از مدیریت است ، این مدیریت در کاست قدرت هر اسمی که داشته باشد – اصلاح طلب و یا اصول گرا – و به هنگام عبور ملت از مدیریت ، مدیریت تنها مانده ، مدیریت بدون پشتیبان و همراه باید ، دگرگونی را بپذیرد .
دیری نخواهد پائید که ما خواهیم توانست و موفق خواهیم شد کشوری آبرومند ، معتبر ، خوشبخت و با توسعه ای پایدار و رفاهی چشم گیر و ثروتی بی پایان داشته باشیم . ایران با مکانیزم خود ترمیمی و سازوگاری خود توانسته مدیریت را به نفع خود استحاله کند و از آن مهمتر شرایطی را پدید آورد که امید به اعتبارو سربلندی ، جایگاهی نظرگیر بیابد . اینک امید به بهبود و تعالی در انتظار ما است ، امید در حال ترسیم مبانی توسعه ی خود در جامعه ای است که سی سال در شرایط بحرانی و آشوب زده گی بسر برده است .
افقی روشن رویا ها ی تمامی فرزندان ایران می رود که دیگر بار نظامی شایسته و در خور احترام و معتبر ایجاد کند .

هرگز نمی نالم
نه،من هرگز نمی نالم
قرن ها نالیدن بس است
می خواهم فریاد کنم
اگر نتوانم سکوت می کنم
خاموش مردن بهتر از نالیدن است. (
منسوب به دکتر شریعتی )

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

وداع ماه افتاده در برکه (یاکاز)
نوشته بر ديوار عزلت كدة ...

بهار است در كوهستان
من تنها به جست و جوي تو ميآيم
پژواك صداي شكستن چوب در قلّه هاي ساكت را ميشنوم
نهرها هنوز يخ زده اند
بر كوره راه برف ديده ميشود
شامگاه به شيار تو ميرسم

در گذرگاه سنگي كوهستان
تو هيچ نميخواهي اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت ميبيني
تو آموخته اي كه آرام باشي
همچون آهوي كوهي اي كه رام كرده اي
راه بازگشت را از ياد بردم،
پنهانش كردم
چون تو
شدم،قايقي خالي، شناور، سرگردان
وداع برای رفتن به نبرد وداع از عشق
Tu fu (ترجمه ی شعر از علی رضا ابیز )
دیرگاهی است که با خویشتن خود وداع می کنم ، همچون پرستویی راه گم کرده در اتاقی محبوس خود را به در وپنجره می کوبم . دیر سالی است که چشم به در بسته راه نفس کشیدن را با خود تکرار می کنم . سالها است که زندگی تکراری شده بر جان دادن و رنگ باختن آرزو ها یم ، باور داشتم که راه روزی خواهد آمد ، اما رفت و رفت ...
دیر گاهی است ، که نفس می کشم تا به پنجره ای برسم که دستهایم را در طاقچه اش بگذارم در سایه ای از آسودگی خیال تا نظاره کنم رویش جوانه ها یش را در باغچه ی خانه ام ، همان باغچه ای که فروغ بار ها گفت و خود در آن روید و رفت تا ابدیت جاری شود .
اما زود که نه ، بسیار دیر دانستم که زندگی ، چشمه ساری است که در انتظار بادی بهاری در کوره راهی پر از سنگلاخ ایستاده است ، در انتظار بادی که بوزد و سنگ های پهن پیکر را بغلتاند ، چه پندار وهم آلودی از توانایی . زندگی رونق جویباری غزل آمیز ی است که هر شب خواب می بیند در میان کوچه باغهای فرو ریخته برگ دارد آرام پیش می خزد تا ماه را در برکه ی خویش بیاراید و به گل های وحشی سوسن و سمبل نشان دهد اما اکنون محصور در سدی است بی هیچ راه آبه ای ... بی هیچ آب راهه ای . جویبار می خواهد جاری شود اما نمی تواند ، سنگلاخ خشن و بی رحم ، پیشگیر تداوم بقا برای گل سرخ و پونه ها ی وحشی کهن سال جویبار دشت است ، سنگلاخ سد کننده ی عاطفه ی جوشان و خروشان آب های زلال برای سیراب کردن کبوتر و قناری نازک دلی است ، که سهراب می گفت .
ماه افتاده در برکه ی آب ، نقش پر نقش و نگار ، زندگی جویباری است که آرام در آن می لرزد و با هر نسیم صبحگاهی خود را به کرانه ها و نگاره های برکه می کوبد ،ماه در برکه با لرزش خود تن ساحل مورچه ، پروانه و عنکبوت آبی را می لرزاند و ... ومن همچنان بر آن باورم که که باید سد ها را شکست ، خود را به گل های سرخ و سوسن و ... برسانم و با ماه در برکه ی پر نور ، رقص در ماهتاب و کرانه ی ساحل پروانه را بیاموزم ، بنویسم بر نگاره ی جویبار حرکت موزون یک زندگی سرشار از عشق و شادی را ...
دیر سالی است که گمان دارم که روزی خواهم توانست شادی سر ریز شده ی همه ی ملت و نازنین مردم این ساحل زیبا ی برکه ی ماه را ببینم ، سا لها است که می پندارم هرگز خشک سالی دیر پای امید ، کهنه دردی پای گیر و جان ستان نخواهد شد ... اما نمی دانستم که باید روزی گویم ؛
مرا ببوس، مرا ببوس،

براي آخرين بار،
خدا تو را نگهدار
كه مي روم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته،
گذشته‌ها گذشته
منم به جستجوي سرنوشت

در ميان طوفان، هم پيمان با قايقران‌ها


گذشته از جان، بايد بگذشت از توفان‌ها
به تيره شب‌ها،
با يارم دارم پيمان‌ها
كه برفروزم، آتش‌ها در كوهستان‌ها
شب سيه، سفر كنم،
ز تير راه،
گذر كنم
نگه كن ای گل من
، سرشك غم به دامن
براي من ميفكن
مرا ببوس، مرا ببوس،
براي آخرين بار،
خدا تو را نگهدار
كه می روم به سوي سرنوشت
بهار ما گذشته،
گذشته‌ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
دختر زيبا، امشب بر تو مهمانم،
در پيش تو می مانمتا لب بگذاری بر لب من
دختر زيبا،
از برق نگاه تو،
اشك بيگناه تو
روشن سازد
يك امشب من

مرا ببوس، مرا ببوس،
برای آخرين بار
، خدا تو را نگهداركه می روم
به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته،
گذشته‌ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

اینک لحظه ای دردناک از وداع را می بینم ، لحظه ای از درد فراق ، زما نی برای مویه های د ردناک سرزمینم ، وداع آرزو ها و رویا های کودکی که در جستجوی ماه در میان برکه به هر سو می دود و از خشم ناتوانی در گرفتن ماه ، آب را به هم می کوبد و برکه را به تلاطم می اندازد ...وداع و فراق ...
وداع همیشه سخت است ، وداع همیشه جانفرسا است ، وداع همیشه تلخ است ، وداع خفتن چشم هایمان برای دیدن زیبایی ها است ، به ویژه اگر از نوع دردناک خشم آلود آن باشد .
وقتی که کودکی ، برکه را به هم می ریزد فقط بخاطر آن که نتوانسته ماه را در برکه بگیرد ، خشم آلود می رود ،می گریزد اگر چه ما نام آن را رفتن می گذاریم ، می رود اگر چه با نگاهی همواره به پشت سر ، حسرتی مانده به دل و افسرده ...
کودک سرزمین من ، مدیریت خشم ناکی است که با سعادت وداع می کند ، وداعی که با خود حسرت و فروپاشی و غمی پنهان نیز دارد ، وداعی که در آن فراقی همیشگی نهفته است ، باید برود ، چرا که هرگز نخواهد توانست ماه در برکه را بگیرد ، توهم و خیال جان مایه ی تقلای آنها است ، توهمی که با کودک صفتی مخرب کرانه های شعور و خرد نیز گردیده است . کودکی با بیش از چند دهه دیرینگی و سال یاد های بسیاربا ژرفایی از وهم شبانه و خیالی همیشه بلند پرواز در شب های تاریکی که دیگر ماه نخواهد بود و برکه خواهد خشکید ...
.... ماجورديگري زيستيم، غيرازآنچه بوديم.
ماجورديگري نوشتيم،غيرازآنچه فكركرديم.
ماجورديگري فكر كرديم،غيرازآنچه انتظارداشتيم.
وچيزي كه باقي ماند،چيزديگري شد،
غيرازآنچه كه درپيش داشتيم!. ...
( گوتفرید بن شاعر آلمانی ترجمه ی آذر سلطانی )

اما فرزندان سرزمین من ، معصوم بچه های نازنین ، اگر رویا یی دارند و آرزویی بلند ، آرزویشان داشتن شاخه گلی است از کنار برکه ای زلال همچون مهربانی خود . فرزندان کودک این سرزمین ، اگر شیطنت می کنند در کنار آن هزار خنده ، هزار بوسه ، هزاران عشق نهفته و لطافت بی دریغ دارند ، آنچه کودک صفتان از آن مبرایند و برکنار...
وداع آخر شاه ماهی از برکه ی زلال زندگی ، خداحافظی سنگین یک گل اطلسی در سرمای جانکاه دیماه ، بدرود اشک بار یک عاشق از معشوق برای رفتن بسوی نبرد ، گسست ریشه از درخت است ، اندوه بارترین وداع ، پرواز یک پرنده بر بالین جفت خود در لانه ای فرو ریخته است .
دکتر وداع کرد و رفت : با آهی سرد ، چشمی گریان و ماهی در دست ، ماه را آورده بود تا به کودکی بسپارد و بخنداند او را ، برکه ای همراه داشت از عشق جوشان و هزار ، هزار نفس برای زندگی ، پنجره ای در کوله پشتی خویش گذارده بود تا همه ی دیوار های بی در و منفذ را بگشاید ، جویباری داشت از خرد ناب و زلال در دامن گل آگین برکه ای مهتابی ، و دگر هیچ ...
اما آن مرد رفت ، همچنان که بی صدا آمد ، بی غوغا رمیده شد از این دشت سوزان تفت زده ، جویبارش را خشکانده بر پنجره ی بی در یوار بلند خودی و غیر خودی آویختند و بر سر برکه ی عشق جمجمه ای سیاه با پرچمی خون آلود استوار کردند تا ماه را بترسانند و همه ی فرزندان خردسال این سرزمین را ، خواستند به ترسانند ، ماه را تا دیگر بر برکه نیندازد ، تصویر دل انگیز خویش تا هرگز طفلی گریز پا سراغی از آن نگیرد و...
دکتر غمگین رفت با دست هایی خالی از هیچ ، کوله باری از اندوه ، امیدی بر باد رفته ، شانه های فرو افتاده تا بخاطر سپارد که دیگر نمی توان این جویبار ایستاده بر فراز سنگلاخ ، ماه افتاده بر آب را به ، خردسال فرزندی ، از تبار مهر بسپارد .
میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در ان نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بی جا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم زتو ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد میرقصد اشک اه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان وفا شاید ان به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید
شعله ی اه شدم صد افسوس که لبم باز بر ان لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بدار ای امید عبس بی حاصل
( شعر وداع از فروغ )

اما اگر رمید ، با این امید بر قله ی غربت نشست که شبا هنگا م ، آن گاه که برکه باز با جویبار اسیر در اعماق کوهستان پر شود باز گردد .
او رفت تا بنشیند در غربت 27 ساله اش از دردی که می کشیدو عشقی که داشت ، رفت با قلبی مملو از حسرت و اندوه .
کشید جان خویش به سختی بر گرده ی هواپیمایی که می رفت به سوی تبعید در غربت ، خسته از 8 سال کار مدام ، خسته از بیرحمی و ستم ، دکتر رفت و رفت ...
دکتر رفت با اندیشه ی ساختار صنفی و تشکیلات زندگی برای زندگی ، رفت با باری بر دوش از عشق به مردمان مرزنشین ، رفت با حجمی از سعادت ارمغان شده برای زنان و مادران ستم کش ایران ، رفت با داشت هایش برای اهدا فرصتی برای شاد زیستن انسان در پهنه ی انسانیت بی کرانه و حد ، رفت با باوری بزرگ برای بهبود زندگی تمامی کسانی که شناسنامه ی ایرانی دارند فارغ از نوع نگاه و نحوه ی رفتار فردی در حیطه ی زندگی شخصی ...
با امید آمد و با دریغ رفت
در تُنگ،

دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یك عمر زیر پا لگد كردند
او رااكنون كه می‌گیرند روی شانه، مرده است
گنجشكها!
از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد كسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن! پروانه مرده است
فاضل نظری
اما هنگام رفتن در آخرین لحظه ی وداع گفت که : باز خواهم آمد ، خواهم آمد با هر خنده ی شیرین یک طفل ، خواهم آمد وقت لبخند پر از مهر زنان ، خواهم آمد به لحظه ی شیرین افتادن ماه در برکه ی زلال ...
خواهد آمد با آرزو های بلند ، خواب های خوش فرزندان ایران ، وقتی که هرگز کسی را به جرم دوست داشتن بر دار نکشند ، او خواهد آمد ، از آن دنیا خواهد آمد با هزاران دسته گل سرخ
او خواهد آمد ، هنگامی که باور کنیم ، باور کنیم به رقص موزون ماه در برکه ....
دکتر خواهد آمد ، خواهد آمد از بلندای دار بر ساحل برکه ی کوچک پروانه ها تا همیشه و همواره بدانیم که چرا باید مهر ورزید و محبت داشت ، او خواهد آمد با کوله باری از دانایی در تفکر و اندیشه ی ما هنگامی که به حرمت قداست شهید ، هیچ فرزند دلیر ایرانی را در دانشگاه امیر کبیر دیگر بار خنجر نزنند ...و دیگر بار شهیدی زنده را برای شهیدی رفته در راه جاودانگی به مسلخ نبرند ...
او خواهد آمد ، آن گاه که سپیده سرک بکشد از پشت سنگلاخ بلند ، او خواهد آمد ...

مهتاب زده تاج سر کاج

پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان می خواند
با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته
به فکر است
تا روی زمین بوسه زند
بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ،
به فکر است تا باز کند
ناز و دود گوشه ی دنجی آنگاه بپیچند
، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند تا باز پس از مرگ ،
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
...
من نیز بخوانم
(نصرت رحمانی )